مهیلانفس من و بابامهیلانفس من و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره
مامان معصومه مامان معصومه ، تا این لحظه: 32 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره
بابا محمدرضا بابا محمدرضا ، تا این لحظه: 33 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
هم دل شدن دلامونهم دل شدن دلامون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره
وبلاگمونوبلاگمون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

دخمل مامان

حرفی با دخملم

سلام جیگرم الان که دارم اینو برات مینویسم بابایی رفته کلاس ومن تنهام امروز میخوام برم جواب آزمایشمو بگیرم خیلی نگرانم آخه میترسم دیابت داشته باشم اونقدر نذر کردم که نگو گفتم اگه منفی باشه میرم حرم شکلات نذری میدم مهیلای نازم توهم با اون دستای کوچولوت واسه مامان دعا کن فدای چشمات بشم منم وقتی جوابو گرفتم میام اینجا مینویسم چی شد........بوس ...
30 بهمن 1392

دومین سونوگرافی

سلام عروسک من امروز که اینا رو برات مینویسم 27 هفتگی هستی و تو دل منی و هر روز من و بابایی منتظریم تا بیای دیگه چیزی نمونده که منو از تنهایی در بیاری. امروز میخوام در مورد دومین سونوگرافی که تو رو دیدم بنویسم،سونوگرافی که من و مامانی و خاله جون رفته بودیم و بابایی و دایی رفته بودن مشهد واسه زیارت: دخمل من، تو  اون دستای کوچولوتو میبردی دهنت و من تو تلویزیون سونوگرافیت میدیدم، همه چیزاتو دیدم دستات پاهات زانو هات خیلی عالی بود دکتر گفت یه نی نی شلوغ و سرحال هستی و همچنین گفت 80 درصد دختری. خدا رو شکر مامانی می گفت حالا سه تا دختر دارم. راستی اینم بگم بابامحمدرضا از مشهد برات بلوز وشلوار یاسمنی خریده بود که خیلی دوس داشتم از اونا عک...
29 بهمن 1392

اولین سونوگرافی

دخمل مامان اولین سونوگرافیتو من و بابا ومامانی تو قم  رفتیم و من برای اولین بار صدای قلبتو شنیدم مثل این بود که یه اسب داره میدوه خیلی عالی بود چون  اونروز احساس کردم واقعا مامان شدم و تو عسلم تو دلمی وقتی جواب سونوگرافی رو دادن توش نوشته بود یک جنین با ضربان منظم و سن حاملگی معادل 9 هفته و 2 روز می باشد یعنی تو 2 ماه و 9 روزه بودی....
27 بهمن 1392

وقتی بودنت را فهمیدیم ...

دخمل مامان من میخوام زمانی که فهمیدم داری میای و چه حال و هوایی داشتیم رو بنویسم : همین طور که گفتم تو درشب میلاد مشخص شدی و ما تازه از تعطیلات تابستانی که در تبریز بودیم برگشته بودیم و بابا جون و مامانی هم مهمون ما بودن که اونا رفته بودن حرم حضرت معصومه(س) برا زیارت که من و بابا وقتی با بی بی چک فهمیدیم تو داری میای زود به مامانی  زنگ زدیم واین خبر رو بهش دادیم تو تلفن اونقدر خوشحال شد که نگو من هم داشتم گریه میکردم چون باورم نمی شد بعدش بابایی به تبریز زنگ زد و به مامان جون اینا خبر داد اونا هم باورشون نمی شد خلاصه صبح رفتیم آزمایشگاه خون دادم و جوابش مثبت بود دیگه واقعا فهمیدم تو هستی بعداز اون زنگ پشت زنگ واسه تبریک   ...
27 بهمن 1392

گذری بر گذشته

عسلم من و بابا محمدرضا در پاییز سال 87 ازدواج کردیم که من هنوز داشتم دیپلم میگرفتم یعنی 17ساله و بابایی 18ساله بود ما تو فامیل شده بودیم کوچکترین عروس وداماد بعد یک سال نامزدی ماه عسل رفتیم سوریه و بعد اون زندگی مشترکمون رو آغاز کردیم و بعد 4 سال زندگی تو تبریز به شهر مقدس قم اومدیم تا بابایی درسش رو ادامه بده آخه نازنینم بابایی درس طلبگی میخونه. بعد یک سال که قم بودیم با عنایت خدا در شب میلاد امام رضا(ع) برادر حضرت معصومه(س) فهمیدیم تو داری میای ...
27 بهمن 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخمل مامان می باشد